این روزهای ما
سلام به همه و به دختر نازم
ما خوبیم و این روزها حسابی مشغول و درگیریم... مامان جون شهناز رفته کرج پیش خاله و حدود 10 روز
هست که دخترم مامان جونشو ندیده و کلی سراغشو میگیره... هر وقت هم از ما شاکی میشه به
حالت قهر دستاشو جمع میکنه و میگه من میرم کرج پیش مامان جان ... قربون دل کوچیکت بشم که
اینهمه دلتنگی میکنه....چند روزی هم در گیر انتخابات و بحث و تصمیم گیری بودیم .. اخه
نمیخواستیم رایبدیم اما بالاخره تصمیممون عوض شد و رای دادیم اونم به اقای روحانی ... با باران گلی تو
کارناوالهای انتخاباتی شهرمون شرکت کردیم و کلی شیطونی کردیم و باران همش در عجب بود که مامان
و بابا چراانقدر بچه شدن چه کارای عجیبی میکنن؟؟!!! علامت سوال بزرگی تو صورت گل دخترم بود
اما خوب ازاونجایی که مامان جون نبود ما همه جا دخملی رو با خودمون بردیم..و البته کلی خوش به
حالش شد...من و مهدی هم این روزا کلی یاد ایام دانشجویی افتادیم و کلی خاطره ها تازه شد.. خدا
کنه انتخاب ایندفعه اشتباه نباشه و به قولی رکب نخورده باشیم... اما خوب ادمی به امید زنده هست و ما هم همیشه امیدواریم یه درگیری دیگه هم که مربوط میشه به جابه جاییمون و باران خانمی هر روز
میپرسه مامان کی میریم خونه جدید...دخترم خیلی تغییر لازم شده اما خوب خداروشکر خونه 5شنبه
خالی میشه و ما خدا بخواد بعد از یک هفته میریم و مستقر میشیم
امسال چون برنامه و چالش زیاد داشتیم روزهامون خیلی زود میگذره کلا تجربه من که میگه ادم وقتی
کار زیاد داره واسه انجام دادن زمان واسش کوتاهه... حالا نمیدونم ...!!!
فکر میکنم امسال از تابستون هیچی نفهمیم که البته چون اینجا هوا خیلی گرمه همچین بدم نیست..
باران خانم که همه جوره واسه خودش خوش میگذرونه ما هم با خوشی گل دختر خوشیم.